به عقیده من دویدن از لذتبخشترین کارهای دنیاست. وقتی با تمام سرعت میدوی ،انگار در یک نقطه به اوج خود میرسی. زمانی که حس میکنی بالهای بلندی در آوردهای و داری آماده پرواز میشوی. آنجا، همان لحظهای است که چشمانت را میبندی و خود را بر فراز آسمان میبینی. شلاقهای باد صورتت را از سیلی سرخ میکنند اما تو بازهم آنرا در آغوش خود میگیری. بعد هم کمکم خسته میشوی و آرامآرام از سرعتت کممیکنی. اینجاست که فرود میآیی روی زمینی که از همانجا بال و پر گرفتهای. یادت میآید که بودی و از کجا آمدهای. شاید از نفس بیفتی و از خستگی جانت به کف بیاید. اما تو برای یکلحظههم که شده، لذت پرواز را با تمام وجودت لمس کردهای. از منظر من کسیکه حتی یکبار طعمشیرین اوج را چشیدهباشد، دیگر تلخیهای راه پیشرو برایش معنایی ندارد.
عدد لعنتی و شانس 15 منامروز روز اول دانشگاه بود و من هرسه کلاس را از دست دادم. نه اینکه فکر کنید مشکل از پیگیرنبودن خودم بود. این سیستم دانشگاه از همان اول هم با من سر لج داشت. برنامه هفتگیای در اختیارم قرار نگرفت و من ماندم و یک روز خالی. این شد که به خیال بیکلاسی(!)، از خانه بیرون زدم. به اتفاق دوستی که امروز کمیبیشتر از یک دوست بود برایم.
مرا با چشمانت بنوازامروز درحالیکه مشغول چککردن بخش نظرات وبلاگم بودم، دیدم که ۴نظر از جانب یک ناشناس ثبتشده. دیدنشان برایم واقعا عجیب بنظر میآمدند. از زمان راهاندازی وبلاگ، بیشترین تعداد نظراتم از پنجتا تجاوز نکردند که تازه آن هم تمامشان را خودم به خودم داده بودم! نظرات بههیچوجه ساده و سطحی بنظر نمیآمدند. نگاهی نو به زندگی و کاملا قابلتامل. صادقانه بگویم. بیشازحد مشتاق این بودم که بدانم آن شخص ناشناس کیست. اما همانطور که پیش از این به خودم قول دادهبودم، سعی کردم آن را نادیده بگیرم و بیشتر به محتوای نظرات توجه کنم. ولی از جایی به بعد، حس دیگری جز خوشحالی و موردتوجهقرارگرفتن به سراغم آمد. حس اینکه کسی مرا میشناسد و شاید به خاطر شخص من است که تا این حد پیگیر شده نه به خاطر کیفیت نوشتههایم. از این رو بود که به خاطر پایبندی به همان یادداشت "قاطینکنیم"، سعی کردم به آنها بیاعتنا بمانم. اما در این میان شاهد پیگیریهای بیشتری از جانب او شدم و آنجا بود که محبت و نظرات پیدرپی و محترمانه آن شخص ناشناس را، به مسابه غرض یا آزار تلقی کردم. البته ناگفتهنماند که تعریفهای بیشاز حد او از نوشتههایم هم در این سوظن بیتاثیر نبودند. بهرصورت دیگر واژگان از انگشتانم بیاختیار بر صفحه گوشی آمدند و من چشموگوش بسته و عصبانی، فقط مینوشتم و مینوشتم و مینوشتم. حس بدبینی بیحد و مرزی سراغم آمدهبود که به من اجازه میداد، به آن مخاطب ناشناس(به گمانم مرد) هرآنچه میخواهم، بگویم.
مرا با چشمانت بنوازچقدر از شعار و حرفهای توخالی بیزارم. دنبال یک حرف جدیدم. یک ایده مهیج. چیزیکه زندگیم را دگرگون کند. از شنیدن بحثهای تکراری خسته شدهام. یک عده را میبینی که دم از عاشقی میزنند و خستهاند. دیگری را میبینی که فریاد دادخواهی سر میدهد. آنیکی را میبینی که بیخیالتر از همه اینها، صبحپاییزی را باانرژی فراوان به تو تبریک میگویند.
ارت های امیلی کیم🍬مدتهاست که صدای تپشهای قلبم را بیشتر از قبل میشنوم. چیزی در درونم رشد میکند که درست نمیدانم چیست. حس ناشناختهای که نه آنرا را عشق مینامم، نه نفرت. شاید هم هوس باشد. ولی من گمان میکنم عادت است.
ارت های امیلی کیم🍬آیا شما نسبت به وطنتان حس ادایدین میکنید؟!
بهترین قصه که شنیدمحدسبزنید امروز کجا بودم؟! خب چه سوالیایست! معلوم است حتی به ذهنتان هم نمیرسد که من امروز به مغازه لبتاپ فروشی رفتهبودم. قرار است به مناسب دانشجو شدنم یک لبتاپ برایم بگیرند. باورتان میشود؟! برای خود خودم. هیچکس قرار نیست در آن سهمیداشته باشد و حتی برای استفاده از آن دیگر لازم نیست از کسی اجازه بگیرم.
آمدم دل را چراغانی کنمهیچ کس هیچ وقت مسئول وضعیت شما نیست، جز خودتان؛ افراد زیادی ممکن است در ناراحتی شما مقصر باشند؛ اما هیچ کس هیچ وقت مسئول ناراحتی شما نیست، جز خودتان.
دلیلش این است که همیشه شما هستید که تصمیم میگیرید هرچیزی را چگونه ببینید، چگونه به هر چیزی واکنش نشان دهید و چگونه بر هر چیزی ارزش بگذارید. همیشه شما هستید که معیاری را انتخاب میکنید که تجاربِتان را با آن بسنجید.
تابحال شاهکار بابالنگدراز اثر جینوبستر را خواندهاید؟! احتمالا کتابدمدستیای به نظرتان میآید یا چون برنامهکودکش را دیدهاید، لزومی به خواندنش ندانستهاید. کسانیکه مرا میشناسند میدانند که من عمیقا این کتاب و شخصیت جودیآبوترا میپرستم. اما حالا اینجا نیستم که از داستانش بگویم یا یادداشتی بر آن بنویسم. بلکه میخواهم بدانید، هماکنون این پرویندخت کوچک، تا چهاندازه شبیه به شخصیت موردعلاقهاش، آنهم درست در ۱۸سالگی از زندگی خود شده:
بازهم همان کمالگرایی دردسرساز!تنها، آدمهای دیوانه را دوست دارم؛
آدمهایی که دیوانهی زندگی اند،
دیوانهی حرف زدن،
دیوانهی نجات یافتن،
در یک آن، خورهی همه چیز هستند،
آدمهایی که هیچوقت خمیازه نمیکشند، حرفهای معمولی نمیزنند،
فقط میسوزند، میسوزند، میسوزند ...
تعداد صفحات : 0