همراهان خوب وبلاگیام! همینالان از دورههای جذب مدرس و آموزش تدریس مجازی برمیگردم و واقعا شگفت زدهام از اینکه برایتان بگویم چه اتفاقاتی در آنجا افتاد. قبل از هرچیز، من بالاخره بر استرس خود غلبه کردم و برای اولینبار طی هر پرسش استاد، بعنوان اولین نفر داوطلب میشدم. هرچند وضعیت صحبت کردنام ازنظرخودم اصلا رضایتبخش نبود و با وجود تلاش برای پنهان کردن لرزش صدایم، بازهم در ارائه بهترین نسخه از خودم چندان موفق نبودم. اما اینها هیچ اهمیتی ندارد. آنچه مهم است، جسارت بداههگویی به زبان انگلیسی در کلاس آنلاین بود که من امروز تمرینش کردم. البته ناگفته نماند که فاکتورهای دیگری غیر از "خواستن" من هم موثر بود. مثلا در جمع کلاسمان من بهترین صحبت کننده بودم و چون تعدادمان کم بود و کسی مرا نمیشناخت، از اشتباه کردن چندان نمیترسیدم. همچنین از عامل "تعداد اعضا" هم نمیتوان غافل شد و قطعا صحبت کردن در یک جمع پنجنفره راحت تر از یک جمع سینفره (کلاس خودمان) است. بهرحال امروز از خودم راضیتر از قبل بودم و فردا هم قرار است اولین ارائه یا به اصطلاح مدرسان انگلیسی، اولین "دمو"ی خود را داشته باشم. باید امشب را سخت کار کنم و غیر از رعایت نکات گفته شده در کلاس، تدریس میان یک مشت دانش آموز فرضی را بارها و بارها با خودم تمرین کنم. فراموشنمیکنم که من در طول دبیرستان از بهترین کنفرانس دهندگان بودم و در ارائه و بیان تبحر کمیندارم. پس با اعتمادبهنفسی هرچه تمام تر برای ارائه فردا آماده خواهمشد.
عشق و حآل ویوقتی ناآرام میشوم و بیقرار، وقتی نفسم تنگ میآید از این همه لباس زهد و دروغی که به تن کرده ایم، وقتی وحشت میکنم از عادتمان به ظلم و خفقان و فقر، بیش از هرچیز به دنیای مردگان پناه میبرم. اهمیتی ندارد اگر مرا مرده پرست بخوانید. برای قبرستان رفتن هم هرگز خود را موظف به شبهای جمعه نکرده ام. به خیالم اینها سنتی است که پایه و اساسی جز تفکرات سطحی عامه ندارد. از نظر من، آدم هروقت هرکجا که بخواهد میتواند برود. این است که گاهی یک ظهر دوشنبه یا صبح جمعه دلم میخواهد شال و کلاه کنم و هرطور شده خودم را به آنجا برسانم. این موضوع را هیچ کس جز خودم و شمایی که میخوانید نمیداند. و اما تماشای آن سنگهای سیاه و سفید از بالای کوه و کنار مزار شهدا، همیشه چیزی بیشتر یک تلنگر بوده برایم. دیدن سرانجام تمام این زندگی تلخ و شیرین، تکلیفم را بیشتر مشخص میکند. میفهمم که نه ظلم و فساد این حکومت و نه فقر و خفقان مردم هیچ کدامشان ماندنی نیست و عایدی همه ما از این دنیا چندمتر پارچه سفید و یک مشت خاک است.
عشق و حآل ویخدای من! نمیتوانید تصور کنید که امروز چه حس خوبی را تجربه کردم. انگار احساس عمیقی از رضایت که هیچ وقت نداشته ام به سراغم آمده بود. حرفهای دیشبم در وبلاگ و آن اعتراف، مرا بیشتر از هرزمان دیگری سبک بال و بی پروا کرد. دیگر از خودم و قضاوتهای دیگران نمیترسم. دیگر حتی باکی از نرسیدن هم ندارم. برایم تجربه این حس ناب و نفس کشیدنش کافی بود. کاش همه مردم دنیا این را میدانستند تا دیگر تن به زندانی کردن احساسات خود ندهند.
ارزوی پایان فراق یار غاراین روزها ذهنم _یا بهتر بگویم قلبم_ بیش از گذشته درگیر است. دوباره به مجادله با احساسم برخاستم و حالا که این نوشته را میخوانید، از نبردی طاقت فرسا بازمیگردم. بی سرانجام بود و به شکست ختم شد. مثل همیشه. حتی وقتی داشتم فرار میکردم، تیرهایی از خاطرات و توهمات تلخ گذشته به قلبم اصابت کرد و بیش از پیش زخمیشدم. تابحال هیچ وقت به فکر مذاکره با عواطفم نیفتاده بودم. چاره ام در مواجهه با هر موقعیت آسیب زا، فرار بود. هرگز نشد با دلم صادق باشم و از او بپرسم دقیقا از من چه میخواهد. با همین احوالات، ایام به سخت ترین شکل ممکن گذشت... تا اینکه روزی ناشناسی از راه رسید و به من گفت: احساساتت را بپذیر و رام خود کن. آن را در آغوش بگیر و از حس شیرینی که در لحظه به تو وام میدهد لذت ببر.
ارزوی پایان فراق یار غارمدتهاست که در فکر گرفتن تصمیم مهمیهستم. تصمیم یک فراموشی ابدی. پاککردن تمام عواطفی که تا به امروز داشتم. فرار از خیالاتی موهوم که مرا به قعر منجلاب شکست فروبرد. روزی اولین تلاشم را برایش امتحان کردم و اتفاقا در همین وبلاگ هم آنرا نوشتم. سعیکردم همهچیز را فراموش کنم و مثل همیشه از احساساتم فرار کنم. اما ...
می ذارم چون آدمایی ک حق رو "بیان" و "مطالبه " کنن و براش "هزینه" بدن کمنپیش نوشت مهم: میدانم که قرار بود قسمت سوم مجموعه اعتیاد به کار، فرداشب منتشرشود. اما این دو روزاتفاقاتی افتاد که ذهنم را به شدت مشغول خود کرد. از اینرو به کلی درس و دانشگاه _که به واقع وظیفه اصلی این روزگارم بود_به فراموشی سپرده شد. فلذا قسمت آخر این مجموعه را همین امشب منتشر میکنم و ممکن است بعد از انتشار آن، دیگر مثل سابق پیگیر نظرات دلگرم کننده شما عزیزان نباشم. برای مدت کوتاهی فعالیتم را کم میکنم تا کمیبه درسهای عقب مانده برسم. به شما قول میدهم بعد از سامان گرفتن این اوضاع بهم ریخته درسیام، دوباره با قدرت برگردم و بیشتر از سابق بنویسم.
سندرم شکنجه خاموشدر قسمت قبل، به بررسی مختصر تاریخچهای از اصطلاح "اعتیاد به کار" پرداختیم و چندکتاب مشهور در این زمینه را معرفی کردیم. در این بخش قصد داریم شما را با انواع اعتیاد به کار آشنا کنیم تا ببینید جزو کدامیک از دستههای آن قرار میگیرید.
اعتیاد به کار (قسمت آخر)از توهم بیزارم. از چشم به امیدهای پوچ و نافرجام دوختن. از اینکه مدام با خودت تکرار کنی تو تنها نیستی. کسی تو را دوست دارد همانطور که تو داشتی. و کسی امروز دیگر به تو ارزش میدهد همانطور که تو روزگاری به او میدادی.
اعتیاد به کار (قسمت دوم)این روزها بیش از هرزمان دیگری امیدوارم. لبریز از شوری وصفناپذیر برای ایجاد تغییر. دیگر میدانم که تنها نیستم. دیگر میبینم که خیلیها با من همعقیدهاند. دیگر میفهمم که جدال بین حقوباطل، بهای سنگینی دارد و حال با تمام وجودم آماده پرداخت آن هستم. فعلا سلاحی ندارم غیر از قلم و فرماندهای نیست جز فکر ودرک خودم. زین پس همانها را هم وقف مردمم میکنم، هرچند میدانم این ملت هرگز آنطور که شایستهبود، قدر واقفان را ندانستهاند. تنها گذرزمان است که قهرمان و ضدقهرمان را از یکدیگر جدا میکند. درست همان زمانی که دیگر هیچکدامشان در این دنیا نیستند. صدالبته که بازهم شک دارم این تفکیک آمیخته به تحریف، چندان قابل اتکا به تامل و قدردانی باشد. با همهاینها، این منم و میدانی که هرچند یکه و تنها باشم، حاضرم به اندازه خودم قدمی کوچک برای آزادی و حقیقت بردارم و با تنها داشتههایم در این روزها به جنگ شرایط امروز بروم...
در مصر خواب با تو شبي با تو بوده ام / تو با مني هنوز!شیفته عدد 15 هستم. شاید اگر دست خودم بودم تصمیم میگرفتم به جای 12 شهریور، در روز 15 شهریور بدنیا میآمدم. دلم میخواست 15ام هر ماه را جشن بگیرم. 15 تا خواهر و برادر داشتم. 15بار فیلم مورد علاقه ام را میدیدم یا 15دفعه کتابی که عاشقش هستم را بخوانم. احتمالا 15 دوست صمیمیبرای خودم دست و پا میکردم و یا دوست داشتم 15 روز به آبادان و شیراز سفر کنم. از آن طرف هم 15 کودک بی سرپرست را به فرزندی میگرفتم و در جشن 15سالگی شان تولد باشکوهی ترتیب میدادم. اگر انتخاب تاریخ و ساعت مرگم را هم به من میدادند، دلم میخواست در تاریخ 1415/15/15 در ساعت 15:15 از دنیا بروم.(میدانم که 12 ماه بیشتر نداریم و خب این جایش دیگر واقعا دست من نیست!!)
در مصر خواب با تو شبي با تو بوده ام / تو با مني هنوز!تعداد صفحات : 0